حتی لازم نبود اندکی صورتم را به سمتت بچرخانم تا بفهمم به من زل زدهای. سنگینی نگاهت را بر خودم حس میکردم. چقدر دلت میخواست که رویم را برگردانم تا بتوانی به چشمانم زل بزنی. چقدر دلت میخواست به چشمانم زل بزنی تا هرچه که ناگفته داشتی را در چشمان مغمومت ببینم. اما برنگشتم. لابد فکر کردی که چقدر نامهربان، چقدر بیرحمم. با خودت گفتی چقدر مغرورم که حتی حاضر نشدم نگاهت کنم. هرطور که دوست داری فکر کن. من به این خاطر برنگشتم و در چشمانت زل نزدم که حقیقت چشمانم را نبینی. نمیخواستم بدانی که بخاطر تو چقدر این هفتهای که گذشت برایم سخت گذشت. نمیخواستم که به چشمانم زل بزنی و ناگفتههایم را بدانی. احساس میکنم چشمان هر انسانی پل ارتباطیِ روح با بیرون از بدن است. نمیخواستم روح ویرانهام را ببینی.
آنقدر به چراغِ قرمز، ثابت و بیمعنی نگاه کردم تا سبز شد. پایم را که روی گاز گذاشتم تو هم نگاهت را، روحت را از من جدا کردی؛ سرت را به پنجره تکیه دادی تا نگاه مات و محزونت نظارهگرِ تاریکیِ شهر باشد.
شکم خالی...برچسب : نویسنده : masq بازدید : 186