در گذر از روزهای زندگی، فواصل کوتاه یا بلندی وجود داره که انسان احساس میکنه به حدی از روزمَرِگی رسیده که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست اتفاق خاصی توی زندگیش بیفته. آدم در این شرایط به اتفاقات و تغییرات درونی خودش آگاه نیست و در خیال خودش تصور میکنه اگه تغییری در زندگیش اتفاق نیفته، پس شخصیت درونیش هم هیچ تغییری نمیکنه. اما این طرز فکر به شدت اشتباهه. میخوام بگم اگه در دورهی بیفراز و نشیب زندگیمون هستیم و همه چی خیلی یکنواخت در حال گذره، دلیل نمیشه ما در درونِ وجودمون هم یکنواخت پیش بریم.
شاید هنوز مطلب بالا یکم گنگ باشه. پس بذارید یه داستان براتون تعریف کنم. داستان یه پسر خوب و موجه که از بدو تولد به شدت آدم درونگرا و گوشهنشینی بوده. ارتباط برقرار کردن با دیگران براش سخت نبوده اما هیچ وقت برای ارتباط برقرار کردن با دیگران سعی و تلاشی نکرده. و در مجموع باید بگم به خاطر کم بودم روابط اجتماعیش با دیگران، هیچوقت با کسی دچار مشکل نشده و در روابط اجتماعیش هیچوقت کار به جنگ و دعوا و مشتزنی نرسیده. و این مساله از دید خودش نکتهی مثبتی به نظر میومد. تابهحال با کسی دست به یقه نشده بود. همیشه به این مساله میبالید و این نوع لایف استایل رو حرکتی انسان دوستانه و متمدنانه میدونست. اما یه شب توی زندگیش اتفاقی افتاد که کل حساب و کتابهاش در باب شناخت شخصیتش به هم ریخت و به خودش که اومد فهمید که نه! انگار زیاد هم خودش رو نمیشناخته.
با جمعی از دوستان تا دیروقت بیرون بود و پس از تفریح شبانه و به پایان رسیدن برنامه به همراه دوست دخترش از بقیه خدافظی کرد و دست دخترش رو تا نزدیکی خونهش همراهی کرد. جفتشون خیلی خسته بودن و پسر با خودش تصمیم گرفته بود بعد از بوسیدن دختر و خدافظی کردن ازش، سریع یه تاکسی بگیره و بره خونه تا بتونه استراحت کنه. بعد خداحافظی از دوست دختر عزیزش، بدون کوچکترین تعللی سریع به سمت خیابون حرکت کرد و خدا خدا میکرد که توی اون وقت از شب بتونه تاکسی گیر بیاره. اما ناگهان حسی بهش گفت که برگرده و ببینه آیا دوست دخترش به خونهش رسیده یا نه. و وقتی برگشت با صحنهای مواجه شد که آغازکنندهی یک حس درونی بود. حسی که بهش نمیشه گفت خشم، اما خیلی شبیه خشم بود.
یه مرد قوی هیکل در کنار دوست دخترش راه میرفت و سعی داشت براش ایجاد مزاحمت کنه. پسر فهمید که دلشورهش الکی نبودی و بیدرنگ با سرعت خیلی بالایی به سمت دو نفر مقابلش حرکت کرد. پسر حس کرد که جفت دستاش رو محکم مشت کرده و میدونست که اگه به اون مرد گندهبک برسه قطعا از مشتهاش استفاده میکنه. و نکتهی جالب قضیه این بود که پسر اصلا هیچ ترسی توی دلش نداشت. با اینکه تابحال تجربهی هیچ دعوایی رو نداشت اما ندایی در درونش بهش این اطمینان رو میداد که قرار نیست هیچ اتفاق بدی براش بیفته. اون از خودش مطمئن بود چون قدرتی که حاصل بیست و سه سال ضربه نزدن بود رو توی مشتهاش احساس میکرد.
از دور بلند داد زد "آقااااااا".
دوست دخترش و مرد هر دو به سمت پسر برگشتن و یک سکوت عجیب کل دنیا رو فرا گرفت. پسر همچنان با مشتهای گره کردهش به سمت اونا در حال حرکت بود که دختر جواب فریادش رو بالاخره با تاخیر زیادی داد: "نترس، داییمه." پسر سر جاش خشکش زد. بعد از یک مکث بلند پسر به خودش اومد و برای دوست دختر و داییش دستی تکون داد. سپس روش رو برگردوند و به سمت خیابون ادامه داد. راه رفت و راه رفت و راه رفت. میخواست تا زمانی که جواب سوال توی ذهنش رو نداده بود، به راه رفتن ادامه بده. مدام از خودش میپرسید: "اگه اون مرد مزاحم دوست دخترم نشده و همه چی امن و امانه، پس چرا من هنوز ناراحتم؟" پسر بعد از کلی راه رفتن و فکر کردن به این نتیجه رسید که جواب سوال ذهنش اینه: "بخاطر اینکه نتونستم از مشتهام استفاده کنم."
پسری که توی عمرش هیچوقت دعوا نکرده بود و عملاً میشه گفت یاد نداشت چطوری باید دعوا کنه چرا باید مثل یه پیامبر بهش الهام بشه که باید یه بوکسور حرفهای شه؟ به نظر من آدما وقتی توی زندگیشون هیچ اتفاق خاصی نمیفته نباید فکر کنن که دیگه قراره از لحاظ درونی هم ثابت بمونن. به نظر من آدم توی این شرایط با شدت و حِدت بیشتری دچار تغییراتِ اساسیِ درونی میشه.
خلاصهی کلام: اگه تابحال فعلی رو انجام ندادی، دلیل نمیشه تا ابد هم انجامش ندی.
و اینکه از آدمیزاد هرکاری برمیاد
شکم خالی...برچسب : نویسنده : masq بازدید : 187