تاحالا رفتی پارک ساعی؟ اونجا رو سپردن به دوتـــا نگهبان که همیشه مراقب همه چی باشن. یکیشون چاقه، یکیشون لاغر. تابحال ندیدم با همدیگه حرف بزنن ولی به این باور رسیدم که این دو نفر در سکوتِ محض با هم یه ارتباطی برقرار میکنن و به یه توافقاتی میرسن. بذار برات یه چیز جالب دربارهشون بگم. اینا یه نقطهی فرضی رو وسط پارک قرار دادن. اونجا برای یه ثانیه مقابل هم وامیستن. بعد یهو پشتشون رو به هم میکنن و با یک سرعت و ریتم مشخص از هم دور میشن و خلاف جهت همدیگه حرکت میکنن. یه لحظه ممکنه فکر کنی میخوان دوئل کنن. ولی نه. اونا همینطوری به راه رفتن ادامه میدن. اینقدر میرن و میرن که از دو طرف به آخرِ پارک برسن. بعد یهو جفتشون همزمان، بدون هیچ اطلاعی، توی سوت کوچیک و سبز و بدصدای توی دستشون میدَمَن. انگار میخوان به هم خبر بدن که تا انتهای پارک رفتن و خبری نبوده. بعدِ دو ثانیه دوباره برمیگردن و به سمت همدیگه حرکت میکنن. قدم به قدم، با یه سرعت کم و در عین حال مستمر راه میرن تا دوباره، روی همون دایره فرضی، به هم برسن. چند ثانیه مقابل هم وامیستن. بعد یهو پشتشون رو به هم میکنن و با یه سرعت و ریتم مشخص از هم دور میشن و خلاف جهت همدیگه حرکت میکنن. یه لحظه ممکنه فکر کنی میخوان دوئل کنن. ولی نه. اونا همینطوری به راه رفتن ادامه میدن. اینقدر میرن و میرن که از دو طرف به آخر پارک برسن. بعد یهو جفتشون همزمان، بدون هیچ اطلاعی، توی سوت بزرگ و قرمز و بدصدای توی دستشون میدَمَن. انگار میخوان به هم خبر بدن که تا انتهای پارک رفتن و خبری نبوده. بعد دو ثانیه دوباره برمیگردن و به سمت هم دیگه حرکت میکنن. قدم به قدم، با یه سرعت کم و در عین حال مستمر راه میرن تا دوباره، روی همون دایره فرضی، به هم برسن. چند ثانیه مقابل هم وامیستن. بعد یهو پشتشون رو به هم میکنن و با یه سرعت و ریتم مشخص از هم دور میشن و خلاف جهت همدیگه حرکت میکنن. یه لحظه ممکنه فکر کنی میخوان دوئل کنن. ولی نه. اونا همینطوری به راه رفتن ادامه میدن. اینقدر میرن و میرن که میرسی به آخر پارک. حالا آروم باید دستت رو ببری داخل جیبت و سوت زشتت، که نمیدونی چه رنگیه رو دربیاری و توش بِدَمی. یک ... دو ... سه: سوووووت. بعد برگرد. قدم اول رو بردار. آره درست برداشتیش. حالا قدم دوم. سوم. چهارم. روی همین خط صاف برو تا بهش برسی. میری و میری تا از دور هیبتش رو میبینی. از اینجا خیلی لاغر به نظر میرسه. نه؟ آره؟ دلت نمیخواد یه بار دیگه ببینیش؟ ولی مگه مجبور نیستی؟ مگه کارِت همین نیست. شصت و سه. شصت و چهار. شصت و پنج. میخوای گریه کنی؟ نه. تو نباید از خودت چیزی رو بروز بدی. فقط به راه رفتن ادامه بده. صد و بیست و نه. صد و سی. همینه. حالا فقط چند قدم مونده تا مرکز. فقط سه قدم دیگه، دو قدم دیگه، یه قدم دی- ... این آینه چرا اینقدر عجیبه؟
شکم خالی...برچسب : نویسنده : masq بازدید : 158