تخت خواب

ساخت وبلاگ

بعد سیزده سال از کانادا برگشته بود. مدت کوتاهی رو مهمون ایران بود و بعد از دید و بازدید یارای قدیمی، باز برمی‌گشت سر زندگیش اون‌ور دنیا. مادرش دست به وسایلِ اتاقش نزده بود. مثل همون سیزده سال پیش دست نخورده باقی مونده بود. توی اتاقش بودیم و داشت وسایل قدیمیش رو به من نشون می‌داد. آلبومای موسیقی (اروسمیث - متالیکا - لد زپلین - پینک فلوید) و نقاشی‌های نوجوونی و شعرای عاشقونه‌ای که توی دفتر‌ کهنه‌ش نوشته بود. حتی سی‌دی‌های فیلمایی که به قول خودش یک آرشیو تمام عیار بودن. اما بین همه‌ی این وسایلِ خاطره‌ساز، یکی از لوازم اتاقش بیشتر براش عزیز بود: تخت خوابش!

می‌گفت روی همین تخت خواب چه شبایی نبوده که برای چیزی بی‌تاب بوده و زار زار گریه کرده. یا مثلا خاطرات دخترایی رو گفت که باهاشون روی همین تخت خوابیده. همون دخترایی که زمانی جونش رو هم براشون می‌داده، اما حالا از هیچ‌کدومشون خبر نداره. یا چه خوابایی که روی این تخت دیده و حالا دیگه فراموششون کرده.

گفت: "امشب می‌خوام بعد سیزده سال دوباره روی همین تخت بخوابم. می‌ترسم فردا که از خواب بیدار میشم ببینم دوباره به همون موقع برگشتم و یک پسر بیست و یک ساله شدم که آرزوی رفتن به کانادا دیوونه‌ش کرده."

گفتم: "من اگه جای تو بودم و فردا وقتی از خواب بیدار می‌شدم به سیزده سال قبل برگشته بودم، به جای فکر کردن به کانادا زنگ می‌زدم به زیبا. زنگ می‌زدم بهش و می‌گفتم دوستت دارم. گور بابای کانادا. امشب بیا اینجا. تختم بدجور دلتنگ بدن‌های داغ و گره خورده‌ی من و تو شده. بیا و دیگه نرو. بیا تا بهت ثابت کنم روی این تخت می‌تونم زمان رو تا ابد برات ثابت نگه دارم. تا فقط من بمونم و تو، که تا ابد با هم باشیم."

به من گفت: "زیبا کیه دیگه؟" گفتم: "اگر نمی‌رفتی اون‌ور دنیا، هنوز زیبا یادت بود. وقتی رفتی، دیدم که اومد و روی همین تخت نشست و گریه کرد."

زیبا رو فراموش کرده بود. زیبا فراموشش کرده بود؟

شکم خالی...
ما را در سایت شکم خالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masq بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 31 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:22